بنام خالق زیباترین داستانها
بحث یک روز و دوروز نبود . صحبت یک عمرزندگی بود .
پس رو به داماد آینده اش کرد و پرسید : پسرم ، دنیا دنیای خشنیه . بی رحمه . خوب فکراتو کردی ؟ .. میتونی تکیه گاه خوبی برای دخترم باشی؟..
میخواست پاسخ بدهد . اما فضا برایش سنگینی میکرد(خب بنده خدا دفعه ی اولش بود که داشت زن میگرفت!) . پس تنها به گفتن یک : بله ، حتما ، انشاالله .. اکتفا کرد .
اوهم داشت با خودش فکر میکرد : من هم دلم نیاز به تکیه گاهی داره که برای یک عمر به او گرم باشه .....